باربي

ماه منيركهباسي

باربي


ماه منيركهباسي

بابا عاشق باربي هاست. مامان اما، اصلا از باربي ها خوشش نمي آمد. هفده تا باربي دارم . هر هفده تا را بابا هديه داده، هر كدام را به مناسبتي. يكي با لباس سبز شنا، يكي با لباس قرمز دانس. يكي از يكي قشنگتر. از همه بيشتر، من باربي موطلايي فرانسوي را دوست دارم، بايد ببينيش، بابا هم دوستش دارد.كاترين را كه ببيني مي فهمي چرا مي گويم بابا با من هم سليقه است. كاترين شبيه مامان نيست.

هميشه مي خندد. روي گونه هاش پر است از كك و مك. يا زرد مي پوشد رنگ موها ش، يا سبز، رنگ چشمهاش. من از چشمهاي سبز خوشم مي آيد، بابا هم خوشش مي آيد. جوري به كاترين نگاه مي كند مثل اينكه من به باربي هام نگاه كنم. تو شركت بابا منشي بوده، حالا نه. تاچند وقت پيش بيشترخانه مابود. موهاش رامثل موهاي تو و بابا كوتاه مي كند. مامان غر مي زد، دائم مي گفت:"اينجا نيارش." گاهي هم خواهش مي كرد. بابا اما، اصلا به حرف مامان گوش نمي كرد. مامان مي گفت:"بالاخره يك روز از اينجا مي رم."

من اصلا ناراحت نمي شدم چون كاترين را خيلي بيشتر از مامان دوست داشتم. وقتي كاترين اينجا بودكسي به من كاري نداشت. مامان، حالا كه نيست، اما وقتي بود جلوي كاترين نه ايراد مي گرفت نه غر مي زد. اخلاق بدي داشت، بابا مي گويد: "سگي" مي گويد بيخودي دنبال بهانه مي گشت. هميشه بهانه مي گرفت. از ايران چند تا پاكت قرص آورده بود. شب به شب چهار زانو مي نشست روي زمين. يكي از پاكت هارا باز مي كرد. بابا اين وقتها به او مي گفت "جوكي."مامان هر وقت كه تنها بود گريه مي كرد. از پنجره زل مي زد به حياط خلوت، بعد مي زد زير گريه. كاترين اما مي خنديد، مخصوصا وقتي كه باباهم بود، مامان عصباني مي شد. يواش يواش با خودش حرف مي زد. بعد مي زد بيرون، مراهم دنبال خودش مي كشيد، حتا اگرخسته بودم يا مي خواستم بخوابم، مي گفت غربت امن نيست. يكي دوساعت باهم پياده روي مي كرديم. مامان هيچ وقت خريد نمي كرد. وقتي برمي گشتيم بيشتر قرص مي خورد. مي گفت:" آخر عمر توي كشور غريب به كي بايد تكيه كنم؟"

مي گفت استعداد زبان ندارد. بابا مي گفت :"كله پوك" مي داني كه، من انگليسي بلدم حرف بزنم اما نمي زنم. از اين كه صدام كنند كله پوك خوشم مي آيد.

بابا مي گويدگاهي خنگ بودن به نفع آدمهاست، بعدبلند بلند مي خندد. من ازخنده هاي بابا مي ترسم. مامان مي گفت وقتي اين طور مي شود سعي كن جلوي روش نباشي. بعضي وقتها شيشه نوشيدني بابا را خالي مي كرد توي ظرفشويي. مي گفت كنترلش راهمين ها به هم مي زند، بعد بابا خانه را زير و رو مي كرد.كاترين مي نشست روي كاناپه، ته اطاق. به بابا زل مي زد، بابا اما اصلا شبيه هيچكدام از دوست پسرهاي باربي نبود. به كاترين مي آمد يك دوست پسر خوشگل مثل تو داشته باشد، يك كمي اما بزرگ تر. شايد پيدا كرد كه رفت. اما مي دانم كه بر مي گردد. بابا مي گويد اگر مي دانست كاترين مي رود مامان را طلاق نمي داد. مي گويد:"حتا بهش گفتم همين طوري از هم جدا بشيم."

مامان نشسته بود صندلي پشت. دايم دماغش را بالا مي كشيد. از زير بغل كاترين يواشكي برمي گشتم نگاهش مي كردم.كاترين دستش را انداخته بود روي شانه من، تكيه داده بود به در. بابا هم رانندگي مي كرد.

گقت:"مطمئني كه تصميم آخرته؟" بعد زد روي ترمز. من وكاترين مانديم توي ماشين، شايد بيشتر از يك سا عت، هر دو ساكت بوديم. نه اينكه من انگليسي بلد نباشم، حوصله نداشتيم. از سفارت كه بيرون آمدند، مامان دستمالش را مي كشيد زيرچشمهاش. بعد رفت. بابا سوار ماشين شد.گفت:"خلاص" كاترين گفت:"لوس" بابا نگاه كرد به من گفت :"فقط بلد شده بگويد لوس" بعد هي خنديدند. با هم انگليسي حرف مي زدند، شايد براي اينكه من نفهمم. شب شام رابيرون خورديم.

تا دم صبح تو خيابانها گشتيم. بابا گفت:"به اين مي گويند زندگي." مامان كه نباشد زندگي فرق مي كند. مي شود تاصبح بيدار بود مي شود توخيابانها پرسه زد. مي شود آنها ئي راكه داد مي زنند (مامان مي گفت داد نه، عربده ) ازكنارشان ردشد. مي شود تا صبح بيدار بود. مي شود پرده ها را كنار كشيد حتا اگر توي اطاق پيدا باشد. مي شود خيلي كارها كرد، مثلا موهام رانبافم، لباسم راموقع خواب عوض نكنم، يا حتا تو، اگر مامان بود مگر اجازه مي داد اينجا باشي؟ اما بعضي وقتها دلم براي مامان يك ذره مي شود. مخصوصا حالا كه اين همه خوشگل شده. هفته پيش ديدمش. موهاش راشرابي كرده بود، كوتاه تا زير گوشش. رنگ چشمهاش شده بود رنگ چشمهاي كاترين. لبهاش صورتي بود، رنگ لباس باربي موشرابي، مامان شده بود باربي.

گوشواره باربي هم به گوشش بود. توپله ها چند بارنزديك بود بيفتد. پاشنه كفشهاش خيلي بلند بود، بلند بود و باريك. دست به نرده ها بالا مي آمد. دائم بيخودي مي خنديد. بابا هم مي خنديد. بالا كه رسيدند گفتم:"جانمي" خم شد. بابا گفت:"قراربود به بچه كاري نداشته باشي" تا صبح تلويزيون روشن ماند، با صداي بلند كه شايد مامان بيايد خاموشش كند، يا لااقل غر بزند. چراغ اتاق را خاموش نكردم. بايد مي آمد لحاف را رويم مي كشيد. پيشانيم را مي بوسيد. چراغ وتلويزيون را خاموش مي كرد. در اتاق را طوري مي بست كه من بيدار نشوم. از اين اخلاق مامان خيلي خوشم مي آمد، اما مامان هيچكدام اين كارها را نكرد. صبح جلوي آينه داشت خودش را دوباره شكل باربي مي كرد. مرا كه ديد گفت:" دختر خوبي باش." بابا داد زد :"برات گذاشتمش روي ميز. بردار برو،به بچه كاري نداشته باش ." مامان كه مي رفت بابا از اتاق خواب بيرون آمد.گفت:"هنوزنرفتي ؟"مامان اصلا نمي خنديد. بابا باهاش رفت تاتوي راهرو. من از لاي نرده ها مي ديدمشان. مامان گفت:"اين خيلي كمه." دلارها را گذاشت توي كيفش. بابا گفت:"خر خودتي."مامان گفت: "احمق" در را كه بست رفتم تو، پرده را كنار زدم كه ببينمش. رفت آنطرف خيابان . قيافه اش مثل وقتهائي بود كه مي رفت سراغ پاكت قرصهاش. ماشين كاديلاك آلبالوئي كه جلوي پاهاش ترمز كرد مامان خم شد. چيزي گفت. خنديد. سوار شد.

در را بست. برگشت بالا را نگاه كرد. فكر كردم بايد حالا دست تكان بدهد. سرش را انداخت پائين. ماشين آنقدر تند رفت كه زود رسيد ته خيابان. حتما وقتي پيچيده اند دست تكان داده، خيال كرده مي بينمش. خب.... حالا وقتش شده بري. من فردا نمي يام كلاس، مي خوام صورت مامان را نقاشي كنم. به نظر من همه چيزش خوب بود، مثل يك تكه ماه. ولي دفعه بعد كه ببينمش بايد بگويم حالا كه اين همه خوشگل شده نبايد جلو سوار شود، به قول خودش غربت امن نيست.

پائيز 81
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30109< 10


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي